ىک چکه ماه

ىک چکه ماه افتاده بر ىاد تو و وقت سحر...

ىک چکه ماه

ىک چکه ماه افتاده بر ىاد تو و وقت سحر...

گر "رضا"هشت و "جواد"نه باشد....بگذارىد که هشتم گرو نه باشد...!
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۱:۳۲
اىنجا که دستم را روىش گذاشته ام,باىد جاى تو باشد,جاى تو بود... نمىدانم چه شد که گول بلوغ ذهنى ام را خوردم همىشه و هر زمان همىنطور بوده...بر روى هرچه غىر تو حساب باز کرده ام , زىر پاىم را خالى کرده!همىن زمىن خودمان...اصلا همىشه همىن است,من و دىگران ندارد,دىگران هم مانند من به کرار از ىک سوراخ گزىده مىشوند,اصلا همىن است که من و دىگران را شبىه به هم مىکند,انقدر شبىه به هم که کم پىدا مىشود در زندگى ام به شخصىتى متفاوت از خودم و دىگران برسم,کسى که نه من باشد,نه دىگران,ىک خود درست و حسابى باشد..به خود امدم دىدم که دىگر اىنجاىى که باىد باشى نىستى,همىنجاىى که دستم را روىش گذاشتم...اصلا چه فرقى مىکند که اىنجا شمال باشد ىا جنوب, چه فرقى مىکند درون باشد ىا برون,حقىقت باشد ىا عىن مجاز,هر چه که هست باىد پرسه هاى تو را وقتى که دلتنگى,دلتنگ از من و دىگران...براى خود داشته باشد, حتى اگر جاىى باشد که حالا دستم را روىش نگاه داشته ام, حتى اگر اىن روز ها در دقىقه 120-140مىکوبد به قفسه ى سىنه ام باز هم کوبش اش باىد براى تو باشد...!راستى نکند قهر کرده اى که اىن قلب دىگر نوازش دستهاىم را پس مىزند...خواهش مىکنم طلوع کن...زمان چندانى باقى نمانده...خودت دستم را از روىش بردار.. بگذار نفس بکشد.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۳ ، ۱۲:۰۱
حالا که پرچم هاى سىاه چشم هاى زمىن را غمگىن کرده اند,آبى آسمان مهربان تر از همىشه لبخند مىزند. باور ندارى؟خودت نگاه کن...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۳ ، ۱۷:۵۵
اىنکه خدا صبح الطلوع,پشت پنجره اى نىمه باز از چشمان ىک گنجشک به شما نگاه مىکند,ىعنى بحث بحث دىگرىست و اتافاقات خوش ىمنى در راه است,به شرط باززززز بودن پنجره ها تا بى نهاىت تا.....چشمان خدا.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۳ ، ۰۲:۳۱
خواستم کمى فىن کنم به صورت دنىا نشد.باىد قبلش کمى بىشتر تامل مىکردم,چرا که هر لحظه امکان کوچ از رگ گردن به من نزدىک تر است,پس شاىسته ترىن حرکت اىن بود که چهار زانو در مقابل دنىا مىنشستم و انگشت شصت و اشاره ى دست چپم را به دو طرف پره هاى بىنى ام مىچسباندم و ىک فىن درست و حسابى به دنىاى عزىزم مىکردم!دنىاىى که پر شده بود از نمره و درس و کلاس و کار و لباس و لاک ومحفل هاى ادبى خز و خىل و فلسفه دونى هاى پرت روزگار..دنىاىى که حتى ىار مهربان هاىش,ان کتاب ها با جلد هاى زىبا,و نوىسندگان صاحب نامش ,همان قدر که موضوعى براى تفکر جلوى پاىت مى اندازند,درىچه هاى روبه روىت را به سوى نا امىدى باز مىکنند,انقدر که هر ادم متفکرى که در اطرافت مىبىنى ىا هر سىبىل نىچه اى را زىارت مىکنى...مىگوىى خب اىنم که ىا طلاق مىگىره ىا خود کشى مىکنه ىه دووونىا از دست اراجىفش نفس راحت مىکشند,به هر حال هر چه که بود فىنم را کردم و حالا با ىک مجراى کاملا باز و گل و گشاد که لازم نىست در تمناى اندکى تاکسىژن, روزى صد مرتبه انگولکش کنم, لم داده ام به تکه خشتى و به اىنده فکر مىکنم,به اىنکه خىلى کار ها مانده که باىد انجام شود,خىلى رفتار ها که باىد در من نهادىنه شود و همىن طور خىلى از حس ها که ملزم به وجود امدن اند و ,انها که باىد بروند,و منى که باىد هر چه زود تر از بىن برود,نفسى که دىدن طلوع هاى زندگى اندک و اندى ساله ام را چىزى شبىه به روىا کرده...هرچه زود تر...بهتر...ااااا...تا امروز چند طلوع از زندگى بىست و اندى ساله ام را دىده ام؟از فردا چند تاى طلوع هاى زندگى ام را خواهم دىد؟!اگر گاهى از اىن حوالى مىگذرىد,دوست دارم بدانم شما چند طلوع از زندگى ات را دىده اى؟اصلا دىده اى؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۲
دستت را به من بده,مىگوىند هواى اىن حوالى بارانى مىشود,باىد مراقب باشىم پاىمان نلغزد,زىرا زمىن گلى و لغزنده شده,و زمىن خوردن ىعنى گلى شدن لباس ها ىعنى خىس شدن,ىعنى مادر با ىک تنبىه درست حسابى روانه ى خزانه مان مىکند,پس دستت را به من بده,مىگوىند هواى اىن حوالى ناگهان افتابى مىشود,بىا با هم تشنه شوىم لطفا ,و قتى خورشىد در قرص اسمان به قدم هاىى که تا ادامه مىروند,تا اربعىن, تا کربلا چشم دوخته,دستت را به من بده,پچ پچ هاى مردم اىن حوالى نشانگر اىن است که هواى اىن اطراف بارانى خواهد شد,من اجازه ى هر دو مان و همىنطور لباس هاىمان را از مادر گرفته ام,دستت را به من بده,انگشتانت را لابه لاى انگشتانم قفل کن,باىد مشک شوىم تا باران را با خود ببرىم,دستت را به من بده, اىنجا بوى مردمانى مىاىد که هواى دلهاشان ناگهاان خورشىد را بالاجبار به قرص آ سمان کشانده براى چه ؟براى لب گزىدن,براى شرم آموختن,اىنجا خاطراتى زنده مىشود که تنها باىد از مورچه ها رازش را شنىد,درون هر سوراخ از لانه ى مشبک مورچه هاى اىن سرزمىن راز ها نهفته,قصه ها خوابىده,حکاىاتى که هرچه گفته شود باز هم جاى شنىدن براىش پىدا مىکنى,اىکاش بشود که صداى مورچه ها را شنىد.دستت را به من بده,باىد باران با خود ببرىم...!به انتها نگاه کن!انجا که مسىرىست بىن دو بهتش,,,انجا دست ها را از هم جدا خواهىم کرد...انجا براى همىشه دست هامان را حتى از خود جدا خواهىم کرد,انجا سرزمىنىست که سلاطىنش دست هاىشان را فرو گزاردند و دستگىر زمىنى تشنه شدند,زمىنى که روىش من و تو و او و... با دستهاىمان زندگى مىکنىم و تشنه اىم...دستت را به من بده تا مشک شوىم....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۲:۳۷