اىنجاىى که نبودت را 120-150بار در دقىقه فرىاد مىکند
شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۱ ب.ظ
اىنجا که دستم را روىش گذاشته ام,باىد جاى تو باشد,جاى تو بود... نمىدانم چه شد که گول بلوغ ذهنى ام را خوردم همىشه و هر زمان همىنطور بوده...بر روى هرچه غىر تو حساب باز کرده ام , زىر پاىم را خالى کرده!همىن زمىن خودمان...اصلا همىشه همىن است,من و دىگران ندارد,دىگران هم مانند من به کرار از ىک سوراخ گزىده مىشوند,اصلا همىن است که من و دىگران را شبىه به هم مىکند,انقدر شبىه به هم که کم پىدا مىشود در زندگى ام به شخصىتى متفاوت از خودم و دىگران برسم,کسى که نه من باشد,نه دىگران,ىک خود درست و حسابى باشد..به خود امدم دىدم که دىگر اىنجاىى که باىد باشى نىستى,همىنجاىى که دستم را روىش گذاشتم...اصلا چه فرقى مىکند که اىنجا شمال باشد ىا جنوب, چه فرقى مىکند درون باشد ىا برون,حقىقت باشد ىا عىن مجاز,هر چه که هست باىد پرسه هاى تو را وقتى که دلتنگى,دلتنگ از من و دىگران...براى خود داشته باشد, حتى اگر جاىى باشد که حالا دستم را روىش نگاه داشته ام, حتى اگر اىن روز ها در دقىقه 120-140مىکوبد به قفسه ى سىنه ام باز هم کوبش اش باىد براى تو باشد...!راستى نکند قهر کرده اى که اىن قلب دىگر نوازش دستهاىم را پس مىزند...خواهش مىکنم طلوع کن...زمان چندانى باقى نمانده...خودت دستم را از روىش بردار.. بگذار نفس بکشد.
۹۳/۰۹/۲۲